بنفشه(پست هشتاد و سوم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 340
بازدید کل : 339581
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 3:3 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش در حالتی بین خواب و رویا بود. گوشهایش صداهای اطراف را می شنید ولی نمی توانست چشمهایش را باز کند. خودش فکر می کرد خوابیده است و شاید هم فکر می کرد که بیدار است، اما در حقیقت نیمه بیدار بود. سیاوش صدای باز شدن در اطاقش را شنیده بود و در ذهن نیمه هشیارش کنکاش می کرد که این صدا را در خواب می شنود و یا در بیداری. سیاوش حس کرد کسی روی لبه ی تخت نشست.

این هم خواب و رویا بود؟

احساس کرد کسی خواست خودش را در کنار تخت جا دهد و چند لحظه ی بعد بوی مطبوع شکلات در بینی اش پیچید، بوی شکلات آنقدر واضح بود که سیاوش گمان کرد درست در یک سانتی متری بینی اش قرار گرفته است.

تخت سیاوش ناغافل صدا کرد: تق

سیاوش باز هم احساس کرد دستی روی سینه اش قرار گرفت و در همان حال نیمه بیدار، حس کرد دست کوچکی است.

دست کوچک؟

دست کوجک...

دست چه کسی بود؟

همان نقطه ی برخورد دست با سینه اش به خارش افتاد و سیاوش ناخودآگاه دستش را از روی شکم بالاتر آورد تا آنجا را بخاراند که دستش با همان دست کوچک برخورد کرد. سیاوش هوشیار شد و پلکهایش را نیمه باز کرد.

برای چند لحظه باز هم احساس کرد خواب می بیند. در برابر چشمانش یک بینی گوشتی به همراه دهان نیمه بازی که به خاطر شکلاتهای دو رو برش، قهوه ای شده بود، قرار داشت. سیاوش اینبار ترسید.

این دیگر چه بود؟

به یاد فیلمهای مستند افتاد که هر بار، موجود ناشناخته ای را کشف می کردند.

این هم یکی از همان موجودات ناشناخته بود؟

سیاوش چشمش افتاد به روی سینه اش که دست کودکانه ای با آستین قرمز رنگی، روی آن قرار گرفته بود. اینبار چشمانش کاملا از هم گشوده شد، این دست کوچک فقط می توانست متعلق به یک نفر باشد....

این دست کوچک برای بنفشه بود؟

بنفشه بود؟

بنفشه؟

بنفشه اینجا چه کار می کرد؟

روی تختش، آن هم در این وضعیت...

این چه کاری بود؟

سیاوش از بن جگر فریاد زد: بنفشه

آنقدر فریادش وحشتناک بود که چهار ستون خانه لرزید و صدای فریادش حتی به گوش مهناز هم رسید.

بینی و دهان کذایی سریع عقب رفتند، اما دست بنفشه همچنان روی سینه ی سیاوش باقی ماند، سیاوش به سرعت نیم خیز شد و با دیدن صورت بنفشه با آن دهان شکلاتی، مغزش داغ شد. فقط یک جمله در ذهن سیاوش تکرار می شد و آن هم جمله ی شهناز بود که می گفت سیاوش نسبت به بنفشه نظر سو دارد.

خوب دقیقا این صحنه، در تایید همین جمله بود.

اگر کسی این صحنه را می دید، در باره ی سیاوش چه فکر می کرد؟ چه چه کسی باور می کرد که یک دختر بچه ی دوازده ساله، با میل خودش اقدام به این کار کرده است؟

اگر مادرش همین حالا وارد اطاق در بسته میشد و بنفشه را در این وضعیت می دید، در مورد سیاوش چه فکری می کرد؟

سیاوش دیگر هر چه که بود به کودکان دوازده ساله نظر سو نداشت.

سیاوش برای چند لحظه از افکارش ترسید.

دیگر نفهمید چه کار می کند، در یک لحظه اتفاق افتاد و سیاوش با قدرت بنفشه را هل داد.

بنفشه از روی تخت به زمین پرت شد. سیاوش کمرش را کاملا صاف کرد و با نگاهی ترسان، به بنفشه خیره شد. بنفشه هم گیج و منگ به او نگاه می کرد.

سیاوش دیگر واقعا ترسیده بود، از بنفشه ترسیده بود....

پس هر آنچه را که احساس کرده بود در خواب رخ می دهد، واقعا حقیقت داشت و خواب و خیال نبود.

بنفشه بود که می خواست در کنارش دراز بکشد،

که چه شود؟

خدایا اگر او بیدار نمی شد، چه اتفاقی می افتاد؟

آن وقت بنفشه او را می بوسید؟

ای خدا.....

به یاد حرف روانشناس افتاد که گفته بود، اوضاع از این هم بدتر خواهد شد.

اوضاع که دیگر بدتر نبود، اوضاع افتضاح شده بود،

افتضاح....

بنفشه علنا می خواست وارد تختخواب سیاوش شود،

خوب اینبار موفق نشده بود،

دفعه ی بعد چه می کرد؟

دفعات بعد چه می کرد؟

صدای قدمهای مهناز، از بیرون اطاق به گوش سیاوش رسید که با نگرانی سیاوش و بنفشه را صدا می زد.

اگر مادرش می فهمید،

مادرش که باور نمی کرد....

مادرش می دانست او شیطنت می کند، به روی او نمی آورد.

نکند فکر و خیال بدی به ذهن مادرش بنشیند،

نکند....

سیاوش سریع از تختش بیرون پرید و تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که یکی از پرنده های خشک شده را که روی پا تختی اش بود به دست گرفت و کف اطاق انداخت. چند لحظه ی بعد، مهناز در اطاق را باز کرد و با نگرانی پرسید:

-سیاوش چی شده؟ چرا داد زدی؟

سیاوش صدایش می لرزید:

-مامان، چیز، نگران نشو، بنفشه زد این پرنده رو انداخت، من عصبی شدم، ببخش اگه ترسیدی

نگاه مهناز اینبار روی بنفشه ثابت ماند که کف اطاق ولو شده بود و با دهان شکلاتی به سیاوش نگاه می کرد و لام تا کام حرفی نمی زد.

مهناز با عصبانیت گفت:

-هلش دادی؟

سیاوش به اجبار سر تکان داد.

-واسه یه پرنده ی مسخره هلش دادی؟ دیوونه شدی؟ چرا اینکارو کردی؟ ارزش داره؟

و سیاوش نمی توانست توضیح دهد که برای یک پرنده ی مسخره نبود، بلکه برای جلوگیری از آبروریزی بود که بنفشه را هل داده بود،

آبروریزی....

مهناز به سمت بنفشه آمد و او را از روی زمین بلند کرد و گفت:

-دخترم پاشو بریم بیرون، الهی بمیرم، بچه چقدر ترسیده

بنفشه ترسیده بود؟

شاید...

اما سیاوش از ترس، قبض روح شده بود....

بنفشه می خواست چه کار کند؟

او باید چه کار می کرد؟

به چه کسی می توانست از مشکلش بگوید؟

مشکل خودش یا بنفشه؟

نه، انگار اینبار واقعا مشکل خودش بود،

اگر مادرش می فهمید، اگر مادرش می دید،

اگر شهناز می دید...

وای خدایا...

چه کسی حرفهای سیاوش را باور می کرد؟

چه کسی حق را به او می داد؟

حتما عمه شهناز؟

هه، خنده دار بود....

بنفشه به یاد یک نفر افتاد،

به یاد یک فرد لبخند به لب، نه آن فرد لبخند به لب، اسمی داشت،

او همان روانشناس بودف

او شغلش همین بود،

او حرف سیاوش را باور می کرد،

اصلا خودش این روز را پیش بینی کرده بود،

او که دیگر غیبگو نبود، حتما چیزی می دانست که آن حرف را زده بود،

اصلا مهم نبود که چندین سال از او کوچکتر است،

اصلا به سن و سال او چه کار دارد؟

او می خواهد از علمش استفاده کند،

او می خواهد از او راهکار بگیرد،

او چیزی می دانست....

تمام بدن سیاوش می لرزید.

بنفشه با چه جسارتی وارد اطاقش شده بود؟

این چه کاری بود...

ای خدا....

این دختر دو سال دیگر از نیوشا هم بدتر می شد...

چه کار می کرد؟

همین فردا به سراغ آن روانشناس می رفت،

او که هرگز مانع از ورودش به مطب خود نمی شد،

او روانشناس بود....

سیاوش احساس کرد همین حالا دیوانه خواهد شد،

در تمام عمرش، اینقدر نترسیده بود

این ترس برایت لازم بود سیاوش،

برایت لازم بود...

 ............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: